سحری خونه مادربزرگه
۱۴ تیر ۱۳۹۴
ساعت یک و نیم صبحه. خانومها تو پذیرایی نشستن. سینی چای رو زمینه. یه عده رو مبل یه عده نشسته یکی دو نفرم دراز کشیدن. طاها پسرخاله سه ساله یهوی وارد پذیرایی میشه و میاد سمت ما. داد میزنه دست و عولااااا (دست و هورا) بچه مهدکودکی همین میشه! ناخوداگاه همه ما خانومها با هم دست میزنیم و هورا میکشیم. طاها ذوق میکنه. نگاه میکنه بهمون و یه مرتبه میگه صلبات. با خنده همگی صلوات میفرستیم. طاها خوشحال و ذوق زده داد میزنه دست و عولااااا. همه دوباره دست میزنن. من با بالش میزنم تو سر خودم میگم ول کنید تا صب سرویسمون میکنه. همه میخندن.
خاله میگه برو به مردا بگو
طاها میره تو حال. اونجا مردای بزرگ بازی میکنن و جوونا نشستن پای ایکس باکس. یکی هم روزنامه ورق میزنه. سینی چای هم رو میزه. صدای طاها میاد داد میزنه دست و عولاااا. صدای نمیاد چند لحظه بعد صدای یکی از مردا بلند میشه. یکی بیاد این بچه رو بگیره کار داریم (مدیونید فکر کنید کارشون همون بازیه)
ساعت دو نیم صبحه دو تا از دخترا به یه موضوع الکی گیر دادن قهقهه میزنن. یکی دیگه داره موهاش رو می بافه. یکی از دخترداییها، ایلیا (پسر دایی دو ساله، کوچکترین نوه خانواده) رو خوابونده رو زمین و بلوزش رو زده بالا به شیکمش فوت میکنه. ایلیا ریسه میره از خنده. طاها که مدام در حرکته یهویی از حال میاد تو پذیرایی و وحشت زده میره خودش رو میندازه رو سر دختردایی و داد میزنه – ایلیا رو نخور – وزن طاها با کله دختر دایی به رو شکم ایلیای اضافه میشه! سیستم دفاعی طاها نکشت زنده هم نمیگذارت (:
ساعت سه صبحه. برادر ۱۷ ساله ایلیا دستاش رو میگیره و سرپا نگهش میداره. ایلیا که لرزان میایسته ازش دو قدم فاصله میگیره میگه بیا. ایلیا سه قدم به سمت برادرش بر میداره و می افته. برادر میگه ای بابا راه برو دیگه. میگم دو سه روز دیگه صبر کن. راه میافته. میرم رو کاناپه میشینم. طاها میاد بالا کنارم شروع میکنه به بالا و پایین پریدن. تا به خودم بیان با سر میافته پایین. از وحشت سکته میکنم! از جا میپرم بلندش کنم میبینم خودش پامیشه دوباره از کانابه میخواد بیاد بالا. میگم نیا بالا میافتی. دستم رو میزنه کنار میگه: نه بیفتم! 😐
ساعت سه و نیمه. یکی داره گوشه اتاق برا خودش قران میخونه. طاها دور خودش میچرخه. ایلیا چهاردست و پا میره سمت دیوار و به دیوار گاز میزنه! یه مرحله پیشرفت کرده قبلا لبه مبل و میز و گاز میزد. تو کار چوب بود حالا رفته تو کار مصالح… ماداریم حرف میزنیم. ایلیا دیوار رو ول میکنه چهار دست و پا از اتاق میره بیرون. یه دقیقه بعد صدای یکی از خانومها میاد. ایلیا رو بگیرین. تا به خودمون بجنبیم ایلیا رفته بالا سر بابابزرگ که خوابه و با دست کوبیده تو صورتش. همه میدون سمت بابا بزرگ و ایلیا. بابابزرگ از خواب پریده ایلیا رو بغل میکنه. به هم میخندن.
دارن سفره میندازن. طاها میره زیر سفره. طاها رو میکشیم کنار. سفره رو میندازیم ایلیا میاد روش میشینه. یکی ایلیا رو برمیداره جاش سالاد میگذاره. همه میشینن دور سفره. همه هستن ولی جای یکی خالیه. عجیب خالیه. دیگه مادربزرگ نیس که روی تختش بشینه و مراقب همه چی باشه. مراقب باش بچه پاش به چای نخوره. زیر گاز رو کم کنید برنج ته نگیره. بلند نخندین همسایه رو اذیت میکنین نصفه شبی. هندوانه به اندازه هست برای سحری؟ شوخی الکی نکنید پاتون میخوره تو صورت هم.
دو تا فرشته کوچیک داریم که انقدر وجودشون پررنگه جای خالی مادربزرگ کمتر به چشم میاره. البته محاله کسی یادش بره اما فرصت غصه خوردن نمیدن. هنوز هم گاهی یکی بغض میکنه. یکی میزنه زیر گریه. یکی میشینه عکسهاش رو نگاه میکنه. گاهی خاطراتش رو تعریف میکنیم. میخندیم یا گریه میکنیم.
اذان گفتن. میخوان بخوابن. دو نفر همچنان دارن به هم لگد میزنن (عضو باشگاه رزمی هستن! نه الاغ البته) دخترا کنار هم دراز کشیدن پچ پچ میکنن و ریز میخندن. ایلیا و طاها همچنان بیدارن. وقتی میگیرنشون تا بخوابوننشون جیغ میزنن و اعتراض میکنن. سحر هم گذشت این دو تا نخوابیدن!
ایلیا و طاها رو مصور میتونید تو اینستاگرام من ببینید.
moha.khaloo
اى جااااااااان به ایلیا و طاها
آخی… خدا رحمت کنه مادر بزرگت رو… شیوه نگارشت تو این متن خیلی روایی و دلنشین بود گیلاسی جان.خدا طاها و ایلیای نازنین رو حفظ کنه
خیالت راحت .روح یه همیچن مادربزرگ دوست داشتنی قرین رحمته.جاش تو بهشته.خدا رحمتش کنه
ریکوست بده عزیزم پیداتون نمیکنم
عزیزم من اومدم فالوت کنم اما رد شدم چیکارکنم فکر کرم خصوصی نیست و لی خصوصی بود
————-
اکانتتون رو بگید منفالو میکنم
سلام
اینستا که ریکویست میزنم، ثبت نمیشه! شما میدونید علتش چیه؟
————
نه والا میخوای شما بگو من فالو کنم
گیلی جان خیلی خوبی مثل همیشه
کاش زودتر رمان جدیدت بیاد
من شمارو فالو کردم تو اینستا,zanjebil هست پروفایل اینستا من
خدا رحمتشون کنه…
امان از خونه ی مادربزرگه
انشاءالله همیشه جمعتون جمع باشه و لباتونم خندون و تنتون سلامت. مطمئنم اون شب مامان بزرگم کنارتون بوده. یادشون سبز. خوبه که داری یکم زود به زود مینویسی البته اگه چش نخورییییی. من که چشام شور نیس. خدافظی.
وای چقدر نازننننننننننننن… هزار ماشالله
قدر این لحظه ها رو بدون گیلی جون،قدر این دور هم نشستنای خونوادگی…
سلام گیلاس خانومی عزیز،امیدوارم حالت خوب باشه،
گاهی وقتااینقدر غرق زندگیامون میشیم که خاطره ها ولحظه های کودکیمون،ادمایی که روزی توی زندگیمون همه چیز بودن رو فراموش میکنیم
کاش همیشه لحظه ها ونوشتن هایی باشه که خودمون، گذشته های خوبمون،عزیزترین افراد زندگیمون،رو فراموش نکنیم،ای کاش
خواستم بگم بعد از اون نظر قبلیم کتاب شکراب رو گرفتم،ورق زدم تک تک صفحه هارو،خوندم برای بار دوم،بازم عالی بود وهیجان انگیز،خواستم بگم لابه لای همین خوندن ها بغض کردم،ادم هایی رو بیاد اوردم که خیلی وقت بود فراموششون کرده بودم،،بهشون سر زدم،واینکه لابه لای خوندن هام عاشق شدم وازدواج کردم
هردفعه اومدم اینجا زندگی رو هیجان انگیزتر دیدم،و متفاوت تر
—————–
خدا رو شکر. ممنونم ازتون که برای من هم نوشتین